14 Followers
23 Following
Elham

Elham

Currently reading

Days of Throbbing Gristle
Kevin Cole
The Colonel
Mahmoud Dowlatabadi, Mahmoud Dowlatabadi
Adieux: A Farewell to Sartre
Simone de Beauvoir
A Room of One's Own
Virginia Woolf
Les Misérables
Victor Hugo, Charles E. Wilbour, Peter Washington

Le diable et le bon dieu

Le diable et le bon dieu - Jean-Paul Sartre من خدا را کشتم چون مرا از مردم جدا می کرد و حالا می بینم که مرگ او مرا تنها تر کرده است. من تحمل نخواهم کرد که این نعش کبیر، دوستی مرا با مردم برهم بزند.....

(گوتز،یکی از اشخاص نمایشنامه)

یادداشت:

یک نمایشنامه- مجموعه ای دیالوگ- بازگویی فلسفه ای از زندگی. باز هم از آن کتاب هایی از سارتر که از ابتدا تا انتهای آن میخکوب می شوی و زل می زنی به صفحه کتاب یا مانیتور. جرات پلک زدن یا حتی فکر کردن هم نداری. دیگر برات مهم نیست که دور و برات چه جور آدمایی هستند، چقدر کار رو سرت مونده یا حتی چقدر ذهنت پر از فکرای مزاحمه. از اول تا آخر کتاب فقط حواست هست که دیالوگ ها را عمیق بخونی تا یادت بمونه چون ممکنه بعدا در جایی دیگر سارتر از آنها به عنوان نشانه ای استفاده کرده باشد. بعد از اینکه کتاب را تمام می کنی، اولش بهت زده ای و هنوز از فضای داستان بیرون نیامده ای- شایدم اصلا دلت نمی خواد بیرون بیای. نمی خوای تموم بشه. یکم طول می کشه که به خودت بیای. متوجه می شی که اتفاقای عجیب غریبی برات افتاده. احساس می کنی که دیگه اون آدمی که قبل از اینکه این کتاب را بخونه، نیستی.( واقعا هم اثر یک کتاب همین جوری باید باشه، اگه بعد از خوندن یک کتاب هیچ حسی بهت دست نده و احساس تغییر نکنی اون وقته که باید بشینی فکر کنی که اشکال از کجاست: تو یا نویسنده؟!!) البته من وقتی کتابای سارتر رو می خونم، از اول تا آخر داستان یه جورایی می ترسم. ترس از اینکه دوباره سارتر می خواد چه واقعیت مسلمی از زندگیت رو برات زیر سوال ببره... دیگه هم بیرونش نیاره. سارتر قبل از اینکه یک نمایشنامه نویس باشه، یک فیلسوفه. تو داستاناش سعی می کنه که فلسفه خودشو – اگزیستانسیالیست (.[b:Existentialism is a Humanism|51985|Existentialism is a Humanism|Jean-Paul Sartre|http://d202m5krfqbpi5.cloudfront.net/books/1328870158s/51985.jpg|2376452].)- به تصویر بکشه. که البته با قدرت نویسندگی ای که داره، عجیب بر مخاطب اثر می ذاره. هرچند من سالای زیادی رو با این فلسفه زندگی کردم، و سارتر واقعا شخصیت اثرگذاری رو من بود، ولی من بعد به این نتیجه رسیدم که سارتر یک فیلسوف بود در فضای انتزاعی خودش، ولی من فقط یک آدم عادی ام، با ظرفیت فکری و روحی محدودی که واقعا نمی تونه خارج از واقعیت های زندگی – که واقعا وجود دارند، رایج اند و تو به آنها وابسته ای و نیاز داری- زندگی کنه.

برای من سارتر مظهر شجاعت (ابراز عقیده) و انتقاده. اینکه در فضای جامعه ای که زندگی می کنی و همه یک جور فکر می کنند تو شجاعت انتقاد کردن را داشته باشی و اصلا نگاه نقد گونه ای به زندگی داشته باشی. مسئولیت راهی که در زندگی انتخاب کردی به عهده بگیری و بدونی که تو با انتخاب راهت، در واقع راه همه بشریت را انتخاب کرده ای—تو در مقابل بشریت مسئولی! هیچ آیه و نشانه آسمانی وجود ندارد (البته من هنوز مطمئن نیستم) فقط توئی، تو! مسئول همه بدبختی هات و شادی هات.

ولی واقعا سارتر کی بود؟ چرا بعد از گذشت نیم قرن هنوز کتاباشو می خونیم؟ سارتر یک روشن فکر منتقد بود. فلسفه ای داشت که هنوز هم بعد از گذشت سال ها، هر چند بخش هایی از آن رد شده اند، ولی هیچ کس نمی تواند نبوغ و تاثیر آنرا زیر سوال ببرد. هیچ کس زیباتر از سارتر انگیزه و غریزه واقعی انسان را نشان نمی دهد.

خلاصه داستان:

عنصر اصلی در این داستان انتخاب است. سارتر شخصیت ها را در لحظه انتخاب قرار می دهد. و ما منتظریم ببینیم که آنها چه چیزی را انتخاب می کنند: خوبی یا بدی را؟! سارتر در این داستان به رد نظریه بی طرفی سیاسی می پردازد و انسان ها را موظف می داند که انتخاب کنند....(ما انتخاب هایمان هستیم!). سارتر خود می گوید: " این نمایشنامه سراسر شرح روابط انسان است با خدا، یا به عبارت دیگر: روابط انسان با مطلق." آیا می شود خوبی کرد و دست ها را نیالود؟ بعضی ها معتقدند که این کتاب مکمل نمایشنامه دست های آلوده سارتر است.

این نمایشنامه اولین بار در سال 1951 در پاریس به صحنه آمد. شخصیت های اصلی داستان عبارتند از:

گوتز-ناستی- هاینرش- کاترین- هیلدا

خلاصه:

داستان به قرن شانزدهم در آلمان مربوط می شود. گوتز سرداری است که می خواهد به شهر ورمز حمله کند. او یک حرامزاده است و دائم در تمام داستان این ویژگی خود را علت بدی کردن خود می داند! سی سال را به کشتن انسان ها سپری کرده است ولی در نهایت طی صحبت با کشیشی به نام هاینریش تصمیم می گیرد که عوض شود و خوبی کند. در شبی که گوتز قصد حمله به شهر ورمز را دارد، آنها تاس می ریزند و گوتز می بازد (البته او عمدا تقلب می کند که ببازد!) و گوتز دست از حمله بر می دارد. او تصمیم می گیرد که زمین هایش را بین مردم فقیر و دهقانان تقصیم کند. ولی این کار هیچ سودی ندارد چون موجب حمله خان ها به آنها می شود. ولی او مصر است که این کار را انجام دهد و شهر جدیدی (شهر آفتاب) را ایجاد کند، شهری پر از خوشبختی و عشق. ولی خوشبختی ای که موجب بدبختی دیگران می شود. این کار او عملا سودی ندارد و او در واقع با این کار می خواهد خودخواهانه خود را پیامبر صلح و عشق معرفی کند. گوتز وقتی ناتوانی خودش را در اثر گذاری بر مردم می بیند، نا امید می شود، از مردم دوری می کند و رهبانیت را پیشه خود می سازد. ولی این شیوه نیز کارساز نیست، چون خدا او را از مردم دورتر می سازد. ناستی نانوایی است که خود را مسئول جنگ فقرا با ثروتمندان می داند. گوتز در نهایت، خود را تسلیم ناستی می کند و از او درخواست می کند که او را همچون سربازی بپذیرد تا آنها دوباره به جنگ با خان ها بروند. او دوباره سردار می شود تصمیم می گیرد که بدی کند، چون فقط با بدی می تواند خوبی کند!



بخش های منتخب:



ناستی (در جواب به اسقف) : برادران احتیاجی به کشیش نیست: همه مردم می توانند آمرزش بطلبند، همه مردم می توانند موعظه کنند.



ناستی (در جواب به هاینریش) : من فقط یک کلیسا می شناسم و آن اجتماع مردم است.



هاینریش (کشیش): من سکوت می کردم! ...آنها مثل مور و ملخ می مردند و من سکوت می کردم. وقتی آنها به نان احتیاج داشتند، من برایشان صلیب می بردم. گمان می کنی صلیب خوردنی است؟!



هاینریش: خداوندا تو اراده کردی که روی زمین سرنوشت من خیانت کردن باشد: حکم حکم تو باد! حکم حکم تو باد! حکم حکم تو باد!



گوتز(در پاسخ به هاینریش، زمانی که هنوز تصمیم دارد به شهر ورمز حمله کند): ... نه! گمان می کنم دیگر کاری نمانده است. می بینید که کماکان از معجزه خبری نیست: دارم باور می کنم که خدا به من اختیار تام داده است تا هر کاری می خواهم بکنم.



گوتز(در پاسخ به ناستی، زمانی که خوب شده بود): می دانی مانع دوستی چیست؟ اختلاف طبقاتی، فقر، مذلت. پس باید اینها را از میان برداشت.



جذامی (در صحنه ای که گوتز می خواهد به راهب نشان دهد که به مردم عشق می ورزد--- می رود تا دهان جذامی را ببوسد): باز یکی دیگر پیدا شد که می خواهد حقه بوسه بر جذامی را به من بزند.



هاینریش (در پاسخ به گوتز که از او تقاضا می کند که او را ببخشد.): تو را ببخشم که بروی و همه جار بزنی که کینه را مبدل به عشق کرده ای همانطور که عیسی آب را مبدل به شراب می کرد؟!!



هیلدا(زنی که عاشق گوتز بود، در پاسخ به گوتز، زمانی که رهبانیت پیشه کرده بود و روزه داری می کرد): در این دنیا یک روز بیشتر نیست، همین یک روز است که همیشه تکرار می شود... تو یک ساعت از کار افتاده هستی که همیشه همان وقت را نشان می دهد.



{گوتز: من خواستم که نیکوکاری ام مخرب تر از بدکاری هایم باشد.

هاینریش: و موفق شدی: بیست و پنج هزار کشته! با یک روز تقوا بیشتر آدم کشتی تا با سی و پنج سال شرارت.

گوتز: و این را هم بگو که کشته ها همه از فقرا بودند همان کسانی که وانمود کردم اموال کانراد را به آنها می بخشم.

هاینریش: البته! تو همیشه از آنها نفرت داشته ای.

گوتز: سگ خبیث! می خواستم تو را بزنم؛ پس معلوم می شود که تو راست می گویی.}



گوتز(در ملامت خود) :.... تو نفرتی که از خلق داشتی عشق نامیدی و اسم جنون را بخشندگی و سخاوت گذاشتی. اما تو همانی که سابقا بودی، عینا همان: تو همان حرام زاده ای.



گوتز: سکوت، خداست. نیستی خداست. خدا تنهایی انسان است. فقط من وجود داشتم: من به تنهایی تصمیم به بدی گرفتم؛ من به تنهایی خوبی را اختراع کردم... منم که امروز خودم را متهم می کنم، تنها منم که می توانم خودم را تبرئه کنم؛ من، انسان.



گوتز: من خوبی را می خواستم: چه سفاهتی! روی این زمین و در این زمان خوبی از بدی جدا نیست: پس من بد بودن را می پذیرم تا بتوانم خوب شوم.



گوتز: حالا که خدا نیست، چرا باز هم تنها هستم، منی که می خواستم با همه زندگی کنم؟



گوتز(در پاسخ به ناستی؛ آخرین دیالوگ): نترس، من متزلزل نخواهم شد. من آنها {فقرا} را خواهم ترساند، چون راه دیگری برای دوست داشتن آنها ندارم. من به آنها فرمان خواهم داد، چون راه دیگری برای اطاعت کردن ندارم. من با این آسمان خالی بالای سرم تنها خواهم ماند، چون راه دیگری برای بودن با دیگران ندارم. این جنگ را باید کرد و من می کنم.