مواقعی پیش می آمد که از ناتوانی ام در برقراری ارتباط با یک زن افسوس می خوردم، و این در موارد نادری بود که آدم نمی تواند مطمئن باشد که آن زن هیچ وقت جزئی از زندگی او نخواهد شد. متاسفانه من محکوم بودم که هیچ گاه جزئی از زندگی یک زن نباشم.
****
نخستین سوالم این بود که "چرا فرار کردید؟" او با همان حالتی که روز قبل گفته بود "هیچ گاه از ذهنم بیرون رفته است" و با آن توجه مرا جلب کرده بود به من نگاه کرد. نگاه غریبی بود، مصمم و بی تزلزل، و نافذ؛ به نظر می رسید از زمان های گذشته می آید. این نگاه مرا به یاد چیزی می انداخت؛ این چشم ها را پیش از این دیده بودم، ولی نمی توانستم به یاد بیاورم در کجا.